بیا تو .com

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


دختري كه خودش را با مهتاب شست

يكي بود يكي نبود. در زمان‌هاي بسيار قديم دختر تنهايي بود كه با پيرزن جادوگر بدجنسي زندگي مي‌كرد. او مجبور بود از صبح تا غروب براي آن پيرزن كار كند و پس از خوردن شام مختصري، در خانه تاريك و نمور او بخوابد. روزها وقتي كوزه‌ها و قدح‌هاي جادوگر را از چشمه آب مي‌كرد، كوزه‌اي آب هم براي خودش برمي‌داشت و در پستويي كه شب‌ها مي‌خوابيد، مخفي مي‌كرد. وقتي مادرش زنده بود، به او يك قالب صابون داده بود. اين صابون هم جادويي بود، اما نه مثل جادوي آن جادوگر شرور. اين صابون هيچ وقت تمام نمي‌شد. بنابراين شب‌ها موقع خواب و صبح‌ها كه از خواب برمي‌خاست، خودش را با آب چشمه و صابون جادويي مي‌شست.

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

باغ سیب

باغ سیب
پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند .

وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود .
شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد .

ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته .


قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ققنوس

ققنوس

ققنوس یك اسطوره ایرانی نیست. افسانه این پرنده كه نماد عمر دگربار و حیات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتر یافته است. ققنوس در گستره شعر كهن فارسی هیچگاه جایی نداشته تا آن جا كه طی هزار سال، به جز یك مورد، مضمون قرار نگرفته است. فقط عارف نامی عطار، در برابر این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد، با صراحت آن را فانی دانسته و بر همه گیر بودن مرگ تاكید ورزیده است

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طرقه

طرقه :
نام طرقه در افسانه های قدیم خراسانی آمده است طرقه پرنده کوچکی بوده است که بایستی برای رسیدن به خورشید که معشوق او بوده است 1000 نام از اسامی خداوند را به خاطر میسپرده است و در هنگام پرواز به سوی معشوقش این اسامی را بر زبان می آورده است ، او بعد از به خاطر سپردن این 1000 نام شروع به پرواز به سوی معشوق خود میکند و در هنگام پرواز نیز اسامی خداند را ذکر میکند در همین حین زمانی که می خواسته آخرین اسم را به زیان بیاورد این اسم را فراموش میکند و پرهای او میسوزد

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پيرمرد خاركن

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

( کاکل زری ،دندون مُرواری )

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" ............

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to giyahanedarooyi.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com